خاطره من وعاشورا :
دهه محرم آن سال با همه سالهاي قبل از ان وبعد از آن برايم متفاوت بود وشد اولين سالي بود كه بعد از ازدواجم باتفاق همسرم تصميم گرفتيم براي روز عاشورا ومراسم نخل برداري به شهر تفت (نزديكي يزد) برويم آن روزها كه مقارن ارديبهشت سال 8 7من وهمسرم دانشجو بوديم ومدتها منتظرفرزند اما به خاطروضعيت مالي نه چندان مناسب نميتوانستيم دكتر برويم وچاره اي نداشتيم جز صبر كردن ان روز بدون وسيله از خانه بيرون آمديم با اتوبوس به طرف تفت حركت كرديم اتوبوس شلوغ بود وقتي به تفت رسيديم به خاطر اينكه راهها را براي هيتها بسته بودند كلي راه را پياده رفتيم واقعا شلوغ بود شهرستاني با اين كوچكي وشلوغي برايم جاي تعجب داشت بعدها متوجه شدم كه اين جمعيت از شهرها يمختلف فقط به عشق اباعبدالله عليه السلام است كه امده اند رودخانه اي كه در وسط خيابان شهر تفت بود كه البته خشك شده بود پاركينگ خودروهايي بود كه نشان ميداد مردم همه اهل اينجا نيستند … مراسم شروع شد هيت ها يكي يكي آمدند وزير نخل قرار گرفتند كه البته مشخص بود با نظم وتكينيك خاصي قرار ميگيرند همه منتظر يك هيت مانده بودن آنهم هيتي كه بزرگترين هيت تفت بودبه نام هيت سرده ناگهان از گوشه حسينيه مرداني باپاي برهنه بر سر زنان وناله كنان چون رود خروشان وياحسين گويان وارد شدندناله ميزدند وتمام حسينه مردان وزنان در وديوار با ناله اشان بر حسين ميگريست هيت دوان دوان به طرف نخل آمدند نخلي كه نمادي از تابوت حضرت سيدالشهدا صلي الله عليه بود و لا به لاي چوب هاي بزرگ قرار گرفتند وچون قطره اي در دريا گم شدند ناگهان صداي زيباي اذاني برخاست ونخل بر دوش مردان سيه پوش وگريان مانندكشتي بر امواج به حركت در امد وصداي ناله زنان ومردان حسينه را ميگرياند اذان گفته مي شد ونخل دور حسينه ميگشت ودلها در طواف مولايشان اباعبدالله عليه السلام موذن كه اذان را به پايان برد نخل نيز به همان روش بر جاي اوليه خود قرار گرفت وخيل جمعيت بر سروسينه زنان عزاداري كردند آن روز تا اخر عزاداري مانديم وبعد از تمام شدن عزاداري براي رفتن به خانه بايد به جايگاه اتوبوسها ميرفتيم در حال خارج شدن از حسينيه بودم وتمام احساسم به لرزه در امده بود واقعا منقلب شده بودم اشك امانم نمي داد كم كم از ميان انبوه زنان گذشتم وبه خيابان رسيدم مردي راديدم دست دردست كودكي كه لباس عزا پوشيده بودوسربند يا حسين قرمز رنگي به سرش بسته بود وحدود سه يا چهار سال داشت ميرفت وبه فرزندش ميگفت : (حسين بابا تندتر بيا مامانت منتظره ) همان لحظه اه از دلم برخاست وآرزو كردم روزي فرزندي داشته باشم تا نام امام حسين عليه السلام را بر اوبگذارم ما رفتيم اما نه ماه بعد در بيمارستان كودكي داشتم كه نامش حسين بود و امروز 15 سالشه و مثل ان مردان عزادار نخل بلند ميكنه خدايا شكرت الحمدالله رب العالمين